دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 13 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

معاینه ی ماه چهارم93.12.19

ســـــــــــــــــــلام به روی ماه همه دوست جونیای گلم من و نی نی ها حالمون خوبه امیدوارم همگی شما هم خوب باشید و یه دنیا خوشی وخوشبختی قلقلکتون بده جونم براتون بگه 19 اسفندوقت دکترداشتم...باید نتیجه سونوگرافی رو میبردم مطب معاینه میشدم....صبح همون روز من چن دیقه ای بود از خواب بیدارشدم و زنگ خونه به صدا در اومدو دیدم که مامانمه کلی ذوق کردم قراربودبیاد لحافم رو بدوزیم اما مطمین نبودم از اومدنش...مث همیشه نون سنگک داغ به دست داشت اومدباهم صبحونه خوردیم و مامانم گفت الناز پامیشم خونه رو جارواینابکشم نمیذاشتم اما بعد دیدم میگه فرداپسفرداهم خونه نیستی چون شوهرت خونه نیست پنجشنبه که میرید خونه بذارخونت مرتب باشه...پاشدیم یه دستی به سرو روی خ...
21 اسفند 1393

خــــدایا...

ســـــــــــــــــــــــــلام دوستای گلم و نی نی های نازشون خداجونم  بی مقدمه مینویسم... یکم پیش همینطوری کلی فکروخیال میکردم یهو به اینجا رسیدم...که خدا چقد برای من معجزه کرد و محبتش و بزرگیش رو در حق من و شوهرم و حانوادم که انقد نگرانم بودن تمام کرد....خدا  خیلـــــــــــی بزرگتر از این حرفاست همه مون میدونیم...اما شاید من تابه این سنم اینهمه درکش نکرده بودم...خدا یه بار معجزه کرد و درست وقتیکه هیچ انتظاری نداشتم و یکی از یزرگترین غمای دنیا تو سینمون بود (داییم فوت شده بود)جگرگوشه ام رو تودلم گذاشت....رفته بودم سونوگرافی برای تشخیص اینکه قلب تشکیل شده یانه یاکلی استرس رفتم و یه خبر شگفت انگیز شنیدم و فشارم رفت تا 14....
16 اسفند 1393

آخرین سونوی ماه چهارم...14اسفند

سلام دوستای گلم دلتون شاد و لبتون خندون انشالله بگم از خودم براتون سیزدهم یعنی چهارشنبه وقت سونوگرافی داشتم چون فهمیدم پنجشنبه شوشو ارومیه هستن برای چهاردهم وقت گرفتم خواستم صبح رفتنی منو بذاره جایی که قراره برم برای سونوگرافی....صبح همسری رفت شرکت و اومد به منشی زنگیدم گفت ساعت 11ا.12اینجاباش...دیگه فهمیدم باشوشونمیتونم بمر چون شوشو  ساعت 10اینامیره...به خواهرش زنگید که خونه ی مامانش بود متوجه شدیم شوهرش که شهرستان بوده اومده  رفتن خونشون...بعد من با زن عموم حرف زدم گفت اگه بالیلا کاری نداره لیلا بیاد باهم بریم چون شوهرم اصلا راضی نبودتنهاببرم میگفت نگرانت میشم....خلاصه ساعت11لیلارسید و یازده و نیم ماراه افتاده بودیم......
15 اسفند 1393

یه خبـــــــــــــــــــــــر توپ

سلام .....سلام........سلام  من اومدم.... امیدوارم آخرین روزهای امسالم به خوبی و خوشی سپری کنید و دلتون پر باشه ازشادی و سرزندگی...الهی آمین سه شنبه پنج اسفند رفتم خونه ی دخترخاله سمیه دیدن نیلسو وای خدا چقد نازشده خداحفظش کنه همسری بردوخودش اومد دنبالم...عصراومدیم خونه یکم استراحت کردیم و شب شوشو دید خیلی بیحالم رفتیم بیرون شام بیرون مهمون شوشوشدیم و رفتیم خونه ی مامانم... چهارشنبه کارزیادی تو خونه نداشتم یه کوچولو خونه رو مرتب کردم و شوشوکه قراربود پنج و ده دقیقه برسه خونه نیم ساعت قبلش لیلا به گوشیم زنگ زد گفت که شوهرم میره شهرستان و مامانم ایناهم رفتن شهرستان مراسم چهلم یکی از اقوام میخوام شب بیام خونه ی شما منم گفتم...
8 اسفند 1393

هرچی نوشته بودم پرید

سلام دوستای گلم ای خدااااااااااا دوساعت نوشتم بعدش همش پرید دلم میخواد گریه کنم.... از این نوشتم که امروز بخاطر برف و بسته بودن راهها همسری تعطیل بود و خونه پیشم موند و فردا میره و شب ماموریته...ازاینکه میخوایم بریم لباس نی نی بخریم اما دودلم که برم یا نه؟!ازاینکه دیروز غروب پرده هایی که داده بودیم شستشو و اتو نصب کردیم و شب رفتیم سیب زمینی کبابی که من عاشقشم رو خوردیم و حسابی گشتیم بااینکه بدجوری برف میومد ...اما همش پرید 
2 اسفند 1393
1